در حال بارگذاری ...
نگاهی بر نمایش «گراز»

ماندن یا رفتن؟

به گزارش تئاتر مرکزی، مهدی محمدی، نمایش گراز در بستری رئالیستی نگاشته شده است.
قصه نمایش در یک خیاط خانه می‌گذرد. سه دختر افغان کارگران این خیاط خانه هستند و آقاخان صاحب این گارگاه سه کاراکتر زن هر کدام نگاهی متفاوت به مسئله ماندن یا رفتن را دارند. یکی بیرون از این کارگاه را بهشت میداند و معنای آزادی را در فرار از کارگاه فهم می کند و دیگری ماندن در اینجا ( خیاط خانه )راحکم آزادی خود می داند و زیر دست بودن را ترجیح میدهد به بیرون ، و دختر سوم اما بلاتکلیف است. بین ماندن و رفتن مردد و سرگردان شده و همین عدم تصمیم گیری عاملی است برای نابودیش... و حالا میبینیم انسان سرگشته و ناتوانی را که دستاویز قدرت میشود و نمیتواند بپذیرد راهی را.
شهرام سلطانی در جایگاه نویسنده با خلق کاراکترهایی خاکستری در فضایی تاریک و یخ زده سعی میکند اتسفر جهان مهاجرین را و رانده شدگان از دنیای پر خطر جنگ را بسازد و از منظر جامعه شناسی به معضلات و مشکلات و دغدغه ها ی این بخش از جامعه بپردازد
در شیوه پرداخت کاراکترها و ساختار نمایشنامه نویسنده اثری متفاوت با اثار پیشین خود ارائه کرده و در پی رسیدن به فضایی مینیمال است
در حوزه ی اجرا اما متن ناقص به نظر میاد ، چرا که شیوه ی اجرایی گرینش شده برای اجرا راه مشخصی را پی نمیگیرد و دچار آشفتگی در شیوه اجرا میشود.
بسیاری از لحظات درام فدای تصویر سازیهایی زیبا اما تنها زیبا می شود. و از همین منظر کاراکترها تک بعدی به نظر می آید. و بر خلاف نمایشنامه، در اجرا کاراکترهایی سیاه یا سفید را شاهد هستیم. گاهی در اجرا فضایی رئالیستی را به نظاره می نشینیم و گاهی فضا شاعرانه میشود و به ناگاه به فضایی فرمالیستی قدم می گذاریم و در نهایت با اثری یکدست از لحاظ شیوه ی اجرا روبرو نیستیم و نمی توانیم لحن اجرا را تشخیص دهیم.
در کارگردانی اثر ما شاهد انتخاب ابزارهای دقیق و درستی در اجرا هستیم که هر کدام می تواند تبدیل به نشانه ای دراماتیک در اجرا شود و به تنهایی بار معنایی رویدادهای نمایش را به دوش بکشد؛ « در ، کلید ، گاو صندوق، رژ لب، قیچی، سطل آب، و پارچه»  تنها ابزارهای صحنه در نمایش گراز هستند که می توانند در طول اجرا در لحظات مختلف درام تبدیل به ابزارهایی معنادار شوند اما گروه کارگردانی تنها به اشاره ای به این ابزار بسنده میکند و تعریف روشنی از این نشانه ها ارائه نمیکند.
« در » راهی به بیرون دارد و گذر از آن معانی مختلفی را در پی دارد که به جز چند اشاره کوتاه تأکیدی بر آن نمی شود. « قیچی» راه حلی برای به دست آوردن کلید است و می شود با چند تغییر کوچک این ابزار را تبدیل به یک چالش برای ماندن یا رفتن کرد. از همین منظر رژ لب میتواند تمام دلخوشی دخترهای افغان شود برای شادی ای که دیگر نیست و رنگ و لعابی که در زیر زمین نمور و دلگیر اسارت رنگ باخته است. اما در اجرای گراز چه در متن و چه در اجرا « گاو صندوق» به درستی انتخاب می شود که نمادی می تواند باشد از کل جامعه ی فکری کاراکتر آقاخان و نمادی از مرگ و نیستی و نابودی و یا برعکس ، آزادی از نوعی دیگر. از طرفی گاوصندوق محلی است برای نگهداری با ارزشترین چیزها ؛ پول ، طلا ، ثروت و عشق.
گروه طراحان نمایش گراز اما در این اجرا کمتر دست به خلاقیت میزند و همین مسئله اثر را ناقص جلوه می دهد. طراحی نور که میتوانست فضای رعب آور و تنگ و تاریک خیاط خانه را به تصویر بکشد در این اجرا جای خالی اش حس میشود. طراحی لباس که می تواند نمادی از ملیت کاراکترها باشد کارکردی در این اجرا پیدا نمیکند و طراحی صحنه که همراه اثر نمیشود مگردر صحنه ی برداشتن کلید توسط دخترها و موسیقی که آنقدر زیاد به گوش می رسد که کارکرد دراماتیک اش را از دست می دهد و تنها همراهی کننده ی لحظات حسی اثر است و شاید با دقتی بیشتر می توانست لحظات پنهان اثر را پدیدار کند، ایجاد کنش کند، و با رویدادها همراه شود نه احساسات. اما این عدم خلاقیت در طراحان تنها مربوط به گروه اجرایی نمیشود چرا که زمانی که امکانات سخت افرازی مناسبی در اختیار گروه اجرایی نیست همچون پلاتوی مناسب اجرا، که نبودش سالهاست در شهر اراک احساس میشود و همینطور نبود حمایت های مالی مسوؤلین مربوطه در نهایت اثری کامل ارائه نخواهد شد و گروه اجرایی را دچار مشکل می‌کند.

در حوزه ی بازیگری در نمایش گراز باز هم دچار عدم یکدستی در شیوه ی بازیگری می شویم. عادل عزیزنژاد و شهرام سلطانی هر دو در نقش اقا خان ایفای نقش میکنند که شهرام سلطانی با اشرافی که برکاراکتر آقا خان دارد بازی قابل قبول تری را ارائه می دهد عادل عزیزنژاد تلاش میکند بازی فیزیکال را ارائه دهد که گاها از کاراکتر اقا خان دور میشود و اهداف این کاراکتر در بازی اش فدای پوسته ظاهری کاراکتر می شود. نفیسه مهری لحظات حسی نابی را در نقش صحرا به نمایش میگذارد و در ارائه کاراکتر موفق عمل می کند اما در لحظاتی کوتاه نگاهی به کاراکتر برون گرا دارد که با کم کردن حشو و زواید میتواند کاراکتر ملموس تری را ارائه کند. فاطمه طیبی در نقش دلبر ، در بسیاری از لحظات رویداد هایش را گم میکند و تنها همراه دیگر کاراکتر هاست
و تنها در یکی دو صحنه رویداد و هدفی را برای کاراکترش کشف می کند. کبریا معصومی اما در ارائه کاراکتر موفق عمل کرده و به دور از اضافه کاری و رفتاری بیرونی تلاش می کند رویدادهای نمایشنامه را به درستی یکی پس از دیگری پیش ببرد و تا انتها هدفش را در صحنه دنبال کند.
این عدم یکدستی در اجرا و بازی ریتمی ناهمگون را برای اجرا رقم می زند که مخاطب را با اثری چند شکلی روبرو کرده است
گروه نمایشی « طالب» با نمایش « گراز» با نویسندگی و کارگردانی شهرام سلطانی این بار گامی به جلو برداشته و همانطور مه دغدغه همیشگی گروه پرداختن به تأتری جامعه ی شناسانه بوده ، در این اثر نیز همین رویه را پی میگیرد و اجرایی متفاوت از آثار پیشین خود ارائه میکند. در پایان شعری از گروس عبدالملکیان می تواند پایانی باشد بر این نگاه:
میخواستم بمانم
رفتم
میخواستم بروم
ماندم
مهم رفتن
یا ماندن
نبود
مهم من بودم
که نبودم
آرزوی بهترین اجراها برای گروه اجرایی نمایش گراز




نظرات کاربران